بدون عنوان
سلام نی نی های عزیز
من امروز وارد شش ماهگی شدم . بابا و مامانم رو می شناسم ، صداشون و قیافشون رو تشخیص میدم . وقتی می بینمشون خوشحال می شم و بهشون می خندم .
مامان و بابای من مثل هم سن و سالام ، همیشه کنارم نیستند. از این موضوع هم اون ها ناراحتند و هم من . مخصوصا الان که دارم خوب میشناسمشون . وقتایی که نمی بینمشون بی قراری می کنم .
آخه میدونید : مامان و بابای من هر دو پزشک هستند. اردیبهشت ماه امسال هر دو امتحان تخصص دادند(قبل از به دنیا اومدن من) . نتایج امتحانشون رو اوایل مرداد ماه(پنج هفته بعد از به دنیا اومدن من) اعلام کردند خوشبختانه هر دو قبول شدند بابا رشته تخصصی روانپزشکی و مامان بیهوشی . همه خوشحال بودند و من رو مایه خیر و برکت میدونن . برای مامان خیلی سخت بود خودش رو راضی کنه که ثبت نام کنه ، همش به فکر منه و از طرفی رشته تحصیلیش هم سخته. ولی در هر حال هر دو از اول شهریور که من دو ماه و یک هفته بودم درسشون رو شروع کردند . سال اول کشیک هاشون زیاد و سنگینه . مامانم در ماه ١٥ کشیک ٣٠ ساعته داره، یعنی ٣٠ ساعت بیمارستانه ١8 ساعت خونه پیش من و دوباره تکرار این وضعیت . بابام هم ١٠ تا از این کشیک ها داره . برنامشون جوریه که یکیشون ساعت ٣ عصر به بعد پیش من باشه. من صبح ها پیش پرستارم لیلا جون و مادر جونم می مونم. عصر هم مامان یا بابا با مادر جون. مامان و بابا فقط ٥ روز در ماه با هم خونه اند . خیلی سخته ، مگه نه؟ ولی وقتی به آینده فکر میکنیم می بینیم ارزش سختی کشیدن رو داره. خدا کمکشون کنه . خدا من رو هم کمک کنه و مواظبمون باشه.